مثه ماهی از آب گرفته به دور خودم می پیچم
اما باز هیچ چیز دوست داشتنی پیدا نمی شود
از همه کس بیزارم؛از خودم متنفرم
دوست دارم تیغ بردارم و گوشت سر خود را تیغ بزنم
همانگونه که خشخاش را تیغ می زنند
اما تیغی عمیق تر احساس من است
دوست می دارم انگشتانم را در زیر دندان ها صاف کنم
ولی باز نمیدانم چرا!
دوست دارم تک تک کسایی که قبلا" برام عزیز بوده اند دشنه ای بردارند و به تمامی لشم فرو برند تا شاید آرام گیرم
دوست دارم روانپزشکا بگن دیوونه شده ای؛جنون گرفته ای
چه خوب بود اگر دکتر می گفت متاسفم،کاری از دستم بر نمیاد
تو به مهلک ترین سرطان دچار شده ای؛به درد آورترین مرض
کاش کسی بود که نفرین میکرد تا من متلاشی بشم
کاش دو تا مار کله مو میخوردن
کاش میگفتن 30 ثانیه تا مرگ فرصت باقی است؛
آنگاه سوره عصر میخواندم و برای همیشه از این دنیا و اون دنیا راحت میشدم و دیگر منی نبود که خوشی یا ناخوشی داشته باشد
این همه آرزو در سرم گذر میکند اما نمیدانم چرا دستم از این آرزوها کوتاه شده اند.
تنها چیزی که آرامش داره اینه که بیاد میارم به خدا گفتم راضی ام به رضای تو
و گفتن لا حول و لا قوه الا بالله
نظرات شما عزیزان:
هم نام فاطمه 
ساعت0:22---15 شهريور 1390
چیشده؟چرا انقدر ناراحت؟چرا انقدر ناامید،اون آدمی که من میشناسم و این مطلب رو نوشته آدم بزرگیه،چرا باید یه همچین آدمی اینهمه دلش پر بشه،خداجون من نکنه دیگه این ناراحتی رو ببنم،آقا ستار مارو خوب خوب کن...خوشحال خوشحال!!!
پاسخ:فدای تو آبجی
مهربونی آبجی
سپاس